خبر جدیدفرهنگ و هنر

یک روایت مادرانه از زندگی قاری شهید

[ad_1]
خبرگزاری پورسینا

دو بار به جبهه اعزام شد و سال ۱۳۶۲ در جزیره مجنون مفقود شد و کسی هم از او اطلاعی نداشت، سال‌های سخت انتظار این‌گونه برای من و پدرش آغاز شد، امید داشتیم شاید اسیر شده و بازگردد، اما خبری از شاهین نشد و هر بار که در خانه را می‌زدند به امید بازگشت او می‌دویدم و هر بار ناامید می‌شدم.

به گزارش ایسنا، «شاهین باقری» یکی از شهدای قاری دوران جنگ تحمیلی است. همزمان با ماه مبارک رمضان که ماه بهار قرآن لقب گرفته است به مروری زندگی این قاری شهید از زبان مادرش می‌پردازیم.

مادر شهید باقری روایت می کند: «شاهین، اول مهر سال ۱۳۴۲ در تهران متولد شد. از همان کودکی و نوجوانی با مسجد و جلسات قرآن مأنوس بود، البته من زیاد با فعالیت‌های او موافق نبودم و در برابرش مقاومت می‌کردم، البته مقاومت از نگرانی بود، زیرا شاهین به همراه دوستانش از جمله بیژن نوباوه فعالیت‌های مبارزاتی هم داشت و آن زمان سوء قصد و ترور هم زیاد بود، از این رو گاهی خودم شب با ماشین به دنبالش می‌رفتم.

شاهین در مسجد انصارالحسین فعالیت داشت و در جلسات قرآن استاد موسوی بلده هم شرکت می‌کرد و قاری قرآن بود و صوت خوشی هم داشت. هنوز هم در جلسه استاد موسوی از او و دیگر شهیدان یاد می‌کنند. بعد از انقلاب فعالیت‌هایش بیشتر شد و سال ۱۳۶۱ برای رفتن به جبهه عزمش را جزم کرد، من باز هم مخالفت کردم، چون نگران بودم که او را از دست بدهم، گفت: نگران نباش اگر شهید شوم، شما را شفاعت می‌کنم و با خود به بهشت می‌برم.

نامش را شاهین گذاشته بودیم، اما بعد از انقلاب روزی از مسجد به خانه آمد و گفت: «با یکی از دوستان تصمیم گرفتیم که ناممان را تغییر دهیم»، گفتم که چرا این کار را کردی؟ گفت: «شاهین طاغوتی است، از این رو نام حمید را برای خودم انتخاب کرده‌ام.»

دو بار به جبهه اعزام شد و سال ۱۳۶۲ در جزیره مجنون مفقود شد و کسی هم از او اطلاعی نداشت، سال‌های سخت انتظار این‌گونه برای من و پدرش آغاز شد، امید داشتیم شاید اسیر شده و بازگردد، اما خبری از شاهین نشد و هر بار که در خانه را می‌زدند به امید بازگشت او می‌دویدم و هر بار ناامید می‌شدم.

همسرم دوری شاهین را تاب نیاورد و سال ۱۳۶۸ دچار بیماری شد و درگذشت، کاروان شهدا و اسرایی نبود که بیاید و به امید پیدا شده شاهین نروم تا اینکه سال ۱۳۷۳ بقایای پیکرش در باتلاق‌های جزیره مجنون پیدا شد. چند تکه استخوان از شاهین باقی‌مانده بود، اما همین‌ها سبب آرامشم شد و توانستن با داغش کنار بیایم.

انتهای پیام

[ad_2]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا