خبر جدیدفرهنگ و هنر

عاشقانه‌ای از «ابوحامد» به همسرش

[ad_1]
خبرگزاری پورسینا

فاطمه هاج وواج به من گوش می‌داد. نمی‌توانستم بیشتر از این ادامه بدهم. گفتم: «نمی دانم واقعیت است یا شایعه، ولی در گروه می‌گویند بابا شهید شده!» فاطمه روی زمین وارفت. پشتش خالی شد. سیل اشک بود که روی صورتش جاری شد. نه دادی! نه فریادی! نه فغانی! فقط اشک و اشک و اشک.

به گزارش ایسنا، تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که برای پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۲ شمسی با ۲۲ نفر در منطقه «زینبیه» سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود.

بنیانگذار این گروه «علیرضا توسلی» ملقب به «ابوحامد» بود که در ۹ اسفند سال ۱۳۹۳ در منطقه «تل قرین» در نزدیکی مرزهای فلسطین همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

بیشتر بخوانید

*تقریظ مقام معظم رهبری بر کتاب «خاتون و قوماندان» رونمایی می‌شود

«ام‌البنین حسینی» همسر شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) درباره آخرین تماسی که همسرش پس از چندین روز بی خبری با آنها داشته روایت می‌کند: «صدای خمپاره و گلوله طبق معمول به گوش می‌رسید و علیرضا با صدای بلند می‌گفت که ما بالای بلندی هستیم و باد نمی‌گذارد صدای شما را داشته باشیم. حال ما خوب است و سلامت هستیم، نگران ما نباشید. گوشی‌ام برای دو-سه ساعت بیشتر شارژ برقی ندارد.

وقتی خبر شهادت همسرم را شنیدم سعی کردم خود را کنترل کنند تا بچه‌ها فرو نریزند. با آرامشی که برای خودم اعجاب آور بود، فاطمه را روبه رویم نشاندم. در چشم‌های معصوم و پر از پرسش او خیره شدم و گفتم: «خوش به حال شهدا خوش به حال خانواده شهدا خوش به حال هر کسی که با شهادت از رنج این دنیا خلاص می‌شود. صبوری بهترین هدیه بی بی زینب به خانواده شهداست. آن هم این شهدا که در دفاع از حرم بی بی رفتند.»

فاطمه هاج وواج به من گوش می‌داد. نمی‌توانستم بیشتر از این ادامه بدهم. گفتم: «نمی‌دانم واقعیت است یا شایعه، ولی در گروه می‌گویند بابا شهید شده!» فاطمه روی زمین وارفت. پشتش خالی شد. سیل اشک بود که روی صورتش جاری شد. نه دادی! نه فریادی! نه فغانی! فقط اشک و اشک و اشک. اجازه دادم گریه کند. چه اشک‌های درشتی! چه چشم‌های به خون نشسته‌ای. چه دست‌های لرزانی. چه دخترک معصومی! دخترک یتیم. ۱۱ سال سهم داشت از حضور نعمت پدر. چه حضوری؟! چه نعمتی! چه هیبتی! حالا خودش را باید برای عکس علیرضا لوس کند و بگوید: «آتی جان!» آتی رفته بود به سفر بی‌بازگشت.

آخرین باری که علیرضا به دیدار خانواده آمده بود، هرچه پا پیشان شدم که حداقل وصیتنامه‌ای بنویس و این را از من دریغ نکن، شهید زیر بار نرفت و عنوان کرد نمی‌خواهند چیزی بنویسند که بعدها بشود مایه من چه کردم و شما چه کنید و مغرور شوم. هرچه می‌خواهی خودت بنویس، من پای آن را امضا می‌کنم.

علیرضا وصیتنامه ننوشت، اما این نامه‌اش که سال‌ها قبل نوشته، برایم حکم وصیتنامه را دارد. انگار برای امروز من نوشته. بوی فراق می‌دهد. نمی دانم چرا آن روز متوجه این مطلب نشدم. جملات آخرش وداع است. وداعی طولانی که در این دنیا به وصال نمی رسد. علیرضا نوشته است: «اینجا فرصت مناسبی است که آدم قدری به گذشته فکر کرده و اعمال و کردار و رفتار خود را مورد بررسی قرار دهد و من نیز این کار را می‌کنم و نتیجه روشن است: این که شما گل هستید و من خار بودم؛ ولی این قانون طبیعت است که گلی چون شما بایستی خاری همچون من را در کنار خود تحمل کند و از این قانون‌ گریزی نخواهد بود. عزیز دلم! نمی‌دانم که الان کجا و در چه حالی هستی. وضعیت خانه چطور شد؟ چشم در راه دارم که قاصدی از کوی دلبر پیامی برای من بیاورد.»

انتهای پیام

[ad_2]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا